زندگي پر داستان من !
17 سالگی
درباره وبلاگ


بي تو مهتاب شبي باز از آن كوچه گذشتم .....

پيوندها
اللهم عجل الولیک الفرج
شهدای شهرستان کبودراهنگ
کیت اگزوز
زنون قوی
چراغ لیزری دوچرخه

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان 17 سالگی و آدرس 17salegi.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 3
بازدید ماه : 71
بازدید کل : 35224
تعداد مطالب : 17
تعداد نظرات : 2
تعداد آنلاین : 1



نويسندگان
محمد

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
شنبه 18 تير 1390برچسب:, :: 14:22 :: نويسنده : محمد

يه وقتايي فكر مي كنم كه چه زندگي عجيبي داشتم ؛ از همون اولش پر ماجرا بوده و تا همين الآنش هم هر روز يه داستان جديد واسم رخ مي ده !

بعضي وقتا اين منم كه مي شم شخصيت اول داستان ، يه وقتايي مي شم يه شخصيت كه از يه جاهايي وارد قصه ميشه ، به اندازه خودش بازي مي كنه ، و يه جايي هم شوت مي شه بيرون ! يه وقتايي هم يه نقش جزئي با يه ديالوگ كوتاه ! بيشتر نظاره گر مي شم .....

جالبيش اين جاس كه همه ي داستان هايي كه توش بودم ، يه جورايي پايان تلخ داشتن ! چند تاش رو كه برات تعريف كردم ، ولي اون ها فقط چند تاش بودن ....

شايد واسه همين بود كه هميشه دوست داشتم داستان هايي رو بخونم كه پايانش تلخه ! آخرش جدايي و ....

اما داستان جديد زندگي محمد ، اون قدر تلخ بود كه .... شايد به اندازه يه قهوه ي تلخ ! شايد هم تلخ تر از اون ....

اون قدر تلخ بود كه مزاج محمد رو به كلي عوض كرد ...... اون قدر مزاج محمد رو تلخ كرده كه ديگه خنده نمياد به لباش !

اون قدر تلخ كه ديگه از هر چي داستان تلخه ، متنفره !

اون قدر تلخ .....

يه وقتايي فكر مي كنم سكوت خيلي سخته ! اما نه ، سكوت بلندترين فرياده ! اين بغضي كه تو گلوم نشسته ، بايد بشكنه اما اين بار با سكوتم ! اون قدر سكوت مي كنم تا گذر زمان خردش كنه ! مهم نيست كه چقدر طول بكشه ولي ....

اصلا چرا گذر زمان اين جوريه ؟؟؟ يه وقتايي فكر مي كنم گذر زمان داره با ما بدجور بازي مي كنه ! ما رو مي اندازه توي يه قصه ي عجيب ، خودش مي شه كارگردان نمايش ما !!! يه جاهايي اون قدر داستان رو تند مي كنه كه هيچي از خوشي هامون نمي فهميم و اون جاهاي تلخش رو كه بايد زود بگذرونه ، كند مي كنه ! چقدر نامرده زمان !!!

اين چند روز خيلي بغضم سنگين شده ! اون قدر كه هنوز موندم كه چه طور زنده ام ؟؟؟

ديشب رفته بوديم جايي ، عمرا نمي شد گريه كرد ! ستايش رو هم كه نگاه مي كردم ، شده بودم افسرده !!!

بغضم داشت ديووونه ام مي كرد ! تو هم كه از يه ور ، .....

هميشه پايان تلخ رو دوست داشتم واسه قصه ها ، چون لذت مي بردم كه مي ديدم يه عشق ، يه زندگي ، يه مهر و عاطفه يا هر چيز ديگه اي جاودانه مي شه ! بدون اين كه به شخصيت هاي قصه فكر كنم ، بدون اين كه شرايط اون ها رو در نظر بگيرم ...

اما امروز فهميدم كه چقدر اون شخصيت بدبخته ! چقدر سختشه كه قصه تلخ تموم مي شه !

امروز من همون شخصيتم ! يه شخصيت فرعي كه از يه جايي وارد قصه شد ، يه جاهايي نقشش رو قشنگ بازي كرد و حالا هم بايد شوت شه از قصه بيرون ! يه نقش فرعي ....

يه زماني كه تئاتر كار مي كردم و نقشم فرعي بود و نقش اول نبودم ، فكر مي كردم كه چقدر شخصيت اول بودن خوبه !

همه ي نگاه ها به اونه ، اسم نمايش نامه شايد از اون الهام بگيره ، توجه كارگردان به اونه و موقعي كه تقدير مي شه از بازيگرا ، اين نقش اوله كه مورد توجه قرار مي گيره !

اما حالا مي فهمم كه نقش اول داشتن خوب نيست !!! الآن مي فهمم كه اگه من توي اون نمايش جاهايي با چند تا بازيگر ديگه وارد مي شديم و يه جايي مي رفتيم بيرون ولي تاثيرمون خيلي بيشتر از شخصيت اول بوده !

هر چند كه ازمون تقدير نشه ، هر چند كه توجهي بهمون نشه ، هر چند كه .....

و من امروز همون نقش فرعي نمايش چند سال پيشم ! بهترين بازيگر نشدم ولي از بازي خودم راضي ام !

ي بار بهت گفتم كه اين دنيا صحنه ي تئاتره !

ما بازيگراشيم ، اما مي تونيم كارگردان بشيم ، مي تونيم نويسنده باشيم و مي تونيم پايان داستان هامون رو خودمون رقم بزنيم !

امروز اين رو خودم دوباره درك كردم !

مي دونم كه كارگردانش هيچ كدوممون نبوديم ،‌ چون خدا بود كه داشت از ما بازي مي گرفت ..... چون خدا بود كه داشت از ما يه تست مشكل بازيگري مي گرفت !

نمي دونم كه چقدر توي اين تست قبول شدم ، اصلا شايد مردود شده باشم !

اما هر چي كه بود ، توي اين يه ماهه ، خيلي به تجربيات بازيگري ام اضافه شد !

هنوز دوست دارم همون پسر بچه ي مهربون خنده رو باشم ، ولي انگار ديگه نيستم !

احساسم همونه ، هنوز هم مهربونم ولي ديگه خنده اي نيست !!!  

الآن يه بازيگر جدي شدم با يه كوله بار تجربه ! تجربه اي كه شايد خيلي ها از دركش عاجز باشن ! شايد خيلي ها حتي به مغزشون چنين داستاني خطور نكنه !

من از پايان قصه راضي ام ولي خوشحال نيستم ! چون دلم رو تو صحنه ي اين تئاتر جا گذاشتم !!!

چون هنوز هم نقش فرعي ام رو دوست دارم ! چون هنوز هم ......

فرعي ترين نقش ،‌شايد از اصلي ترين نقش هم بهتر باشه ، هر چند كه پر رنگ نباشه ...

اين داستان هم تموم شد البته يه سري جزئياتش مونده كه دست من نيست !

منتظرم ببينم نقش بعدي كه بهم پيشنهاد مي شه چيه ؟؟؟ شايد اين سري شدم نقش اول مرد ! خدا رو چه ديدي ؟؟؟

الآن هم اگه نوشتم به خاطر دل خودم بود ؛ چون يه غم بزرگ حس كردم تو دلم كه ديگه نميشد تحملش كرد !

حتي با گريه هم نميشد آرومش كرد .....

شايد ديشب اولين شب آرامش تو بود ؛ يه شب كه ديگه هيچ كسي نبود تا از دستش حرص بخوري ، به خاطر حرفاش عصبي شي و مريض شي ....

دوست ندارم ديگه آرامشت رو بهم بزنم ...... به خاطر همه ي كارهام ازت عذر مي خوام ! نمي خواد از من تشكر كني چون .....

خداحافظ خوب من ! واست آرزوي بهترين نقش ها رو تو زندگي دارم !

آرزوم اينه كه هم بازي ات رو پيدا كني ! همون سوپر استاري كه منتظرشي .....

راستي ، ديشب براي اولين بار نماز خوندم ! تازه مفهوم نماز رو فهميدم ...... ممنون بابت نماز !!!

بدرود


پ . ن ( 1 ) : بالاخره اين داستان يه ماهه هم تموم شد ! يه داستاني كه من از يه جاهاييش لذت مي بردم ! يه جاهاييش رو دوست داشتم ! حتي يه جاهاييش بهترين لحظات زندگيم بود !

پ . ن ( 2 ) : به خاطر همه ي كارهايي كه كردم ، همه ي حرفايي كه زدم ، گاهي وقتا كه عصبي شدم و چيزاي نامربوط به هم بافتم ، ازت معذرت مي خوام !

پ . ن ( 3 ) : و من هنوز هم منتظر بارانم .....



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: